آسمون دلم گرفته.هر کاری میکنم باز هم انگار از میون چهار فصل سال نه گوناگونی تابستون رو دوست داره نه هیاهوی پائیز و نه پاکی زمستون رو.انگار تنها و تنها بارون بهاری رو می پسنده.
دلم داره می باره...گوش می کنی؟!صدامو می شنوی؟!با توأم.
در هیاهوی زندگی گم شدم.اصلا فراموش کردم از کجا اومدم.خودمو،تو رو،همه رو فراموش کردم و مثه پرنده ای مشغول پرواز تو آسمون خیالم.
افتادنی در کار نیست.من روی ابرا سوارم،اون بالای بالا.چقدر فراموشکارم.
یادم رفته که همین دیروز بود با کمک مامان با هزار تلاش بال می زدم و اگه اون نبود حتما به پائین سقوط می کردم...همه رو یادم رفته.
حالا با غرور،رو ابرا نشسته امو بی خبر از همه جا....اما احساس خاصی دارم.آره از اون زمان چند سالی می گذره و من بزرگتر شدم.بعد از اون احساس خاص باید چیزی قلب گرفته ام رو باز می کرد و چراغ خاموش رو روشن،تا به یاد بیارم در طوفان زندگی من کجام و تو چه قدر به من نزدیکی.
شب رو به خواب رفتم و فردا خورشید مثه هر صبح نور افشانی خودشو شروع کرد.منم مثه همه ی کائنات از این انوار طلائی بی نصیب نموندم.اما نه،انگار نور خورشید شدیده،چشامو اذیت می کنه.بالهامو سایبون صورتم می کنم و قلب بی دفاعم گرفتار نور خورشید می شه.سرم گیج می ره و از اون بالا روی تلی خاک می افتم.برای چند لحظه بیهوش میشم.چشم باز می کنم.نه خبری از آسمونه نه از ابر،من روی خاکم........
پرواز می کنم من از این خاک خشک و زشت
پرواز می کنم بروم تا خودِ بهشت
پرواز می کنم من از این خاک خشک از این زمین
پرواز می کنم من از ایجا فقط همین
شاید در آسمان بنشینم کنار ماه
شاید کنار ابر،کنار ستاره،آه.....
آه این سفر برای من انگار لازم است
آه این سفر طلسم سکوتِ مرا شکست
آه این سفر بدون تو اما نمی شود
یعنی غریب و بی کس و تنها نمی شود